تو آمده بودی 

و بهار روی شانه های تو افتاده بود 

و من خوشحال

 هر روز تکه ی کمرنگی از صدایت را قاب میگرفتم

گاهی ادم آمدن را با ماندن اشتباه میگیرد

امروز این تن 

که دلتنگی بر جمجمه اش ماسیده است 

منم

سرشار انتقام از شبهایی که 

نه اغوش دارد نه وسوسه

امروز که ادمها به هیچ‌کجای بشریت بند نمیشوند

 و من هیچ فانوسی را باور ندارم

میترسم

‌ از امید‌که تویی میترسم 

انگار مارا ساختند برای اینکه کلافه شویم 

تکرار شویم  

و در پلان اخر این فیلم‌ کشته شویم

 و‌تو باید حقیقت خود را به گلوله بسپاری 



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سپاهان استیل گروه صنعتی دارا چوب شورای دانش اموزی دبستان غیر دولتی دخترانه تحسین ازدواج موقت نیلو رایانه آموزش فتوشاپ Marcellb322 love اقتصاد مقاومتی وب سایت رسمی دی جی مرتضی چیذری مرتضی چیذری